عزير؛ بنده مخلص خدا
"او كالّذي مرّ علي قرية وهي خاوية علي عروشها قال انّي يحيي هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوماً او بعض يوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الي طعامك و شرابك لم يتسنّه و انظر الي حمارك و لنجعلك آية لّلنّاس وانظر الي االعظام كيف ننشزها ثمّ نكسوها لحما فلمّا تبيّن له قال اعلم انّ الله علي كلّ شي قدير."( بقره/ 259) يا چون آن كس كه به شهري كه بامهايش يكسر فرو ريخته بود، عبور كرد؛ [و با خود مي] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] اين [ويرانكده] را پس از مرگشان زنده مي كند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال ميراند. آنگاه او را برانگيخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ كردي؟ گفت: يك روز يا پاره اي از روز را درنگ كردم. "[نه] بلكه صد سال درنگ كردي، به خوراك و نوشيدني خود بنگر [كه طعم و رنگ آن] تغيير نكرده است، و به دراز گوش خود نگاه كن [كه چگونه متلاشي شده است. اين ماجرا براي آن است كه هم به تو پاسخ گوييم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه اي براي مردم قرار دهيم. و به [اين] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پيوند مي دهيم؛ سپس گوشت برآن مي پوشانيم." پس هنگامي كه [چگونگي زنده ساختن مرده] براي او آشكار شد، گفت: "[اكنون] مي دانم كه خداوند بر هر چيزي تواناست." "و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصاري المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهؤن قول الذين كفروا من قبل قاتلهم الله انّي يوفكون." ( توبه/ 30) و يهود گفتند: "عزّير، پسر خداست." و نصاري گفتند: "مسيح، پسر خداست." اين سخني است [باطل] كه به زبان مي آورند، و به گفتار كساني كه پيش از اين كافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بكشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده مي شوند؟
صد سال خواب!
عزير چون وارد باغ خود شد، ديد درختها سبز و سايه آنها گسترده است و زمان برداشت ميوه آنها نزديك شده است، نغمه بلبلها گوش را مي نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزير ساعتي در اين باغ بياسود و از نسيم جان پرور آن بهره مند و از تماشاي سبزه و چمن و طراوت ياس و ياسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدي از انگور و سبد ديگري از انجير و مقداري نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خويش را در پيش گرفت. عزير در بازگشت خود غرق در اسرار آفرينش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فكر فرو رفت، كه راهش را گم كرد. چند لحظه بعد خود را در ميان ويرانه اي ديد كه از دهكده خرابي حكايت مي كرد، پراكندگي خانه هاي ويران، سقفها و ديوارهاي فرو ريخته، وجود استخوانهاي پوسيده و اسكلتهاي متلاشي شده در سكوتي مرگبار، منظره وحشتناكي را ايجاد كرده بود. عزير از الاغ خود پياده شد و سبدهاي ميوه را كنار خود گذاشت و حيوان خود را بست و به ديوار خرابه اي تكيه داد، تا خستگي خود را بر طرف سازد و نيروي جسم و فكر خود را باز يابد. سكوت مطلق و نسيم ملايم فكر عزير را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخيز ايشان بينديشد. عزير با خود فكر مي كرد كه اين بدنهاي متلاشي شده كه طعمه خاك گشته اند و ابرهاي فراوان بر آنها باريده و جريان سيل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قيامت بار ديگر زنده مي شوند؟! با ادامه اين تفكر و تامل، كم كم چشمهاي عزير گرم شد و پلكهايش به آرامي روي هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عميقي فرو رفت، آنچنان كه گويا به مردگان ملحق شده است. صد سال تمام گذشت، كودكان پير شدند و عمر پيران پايان يافت، نسل ها تغيير كردند، قصرها عوض شدند ولي عزير هنوز به صورت جسدي بي روح در خواب بود، استخوانهاي او پراكنده و اعضايش از هم گسيخته، تا اينكه خداوند اراده كرد براي مردمي كه در موضوع قيامت حيران و از درك آن عاجزند و در بيان آن اختلاف دارند، حقيقت را به نحوي آشكار سازد تا آن را با چشم ببينند و با لمس احساس كنند تا به آن يقين پيدا كنند. خدا استخوانهاي عزير را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دميد، ناگهان عزير با بدني كامل و نيرومند از جاي برخواست بر روي پاي خود ايستاد. عزير با خود انديشيد كه از خوابي سنگين بيدار شده است. سپس به جستجوي الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. فرشته اي به سوي او آمد گفت: فكر مي كني چقدر در خواب بوده اي؟ عزير بدون دقت و تفكر در اوضاع گفت: يك روز يا كمتر از آن خوابيده ام. فرشته گفت: تو صد سال است كه مانند اين اجساد در اين زمين بوده اي، بارانهاي نرم و رگبارهاي شديد بر بدنت باريده و بادهاي بسيار بر تو وزيده، ولي با گذشت اين سالهاي طولاني و حوادث مختلف مي بيني كه خوراكت سالم مانده و آب آشاميدني تو تغيير نكرده است. اي عزير! نگاهي به استخوانهاي پراكنده الاغ خويش بيانداز، مي بيني كه اعضايش از هم پاشيده شده و خدا به زودي به تو نشان خواهد داد كه چگونه اين استخوانهاي پراكنده جمع و زنده مي شوند و روح در آن دميده مي شود. اكنون شاهد اين جريان باش تا به روز قيامت يقين پيدا كني و بر ايمانت به رستاخيز بيفزايي و خدا تو را آيتي از قدرت خود قرار داد تا شك و ترديد به رستاخيز را از ذهن مردم پاك كني و بر اعتقاد آنها بيفزايي و آنچه را از درك آن عاجز بودند بر ايشان شرح دهي. عزير دقت كرد، ديد الاغ وي با تمام شرايط و علائم روي دست و پاي خود ايستاد و آثار زندگي در آن هويدا شد. عزير با مشاهده اين منظره گفت: "من مي دانم كه خدا بر هر چيز قادر است."
صد سال فراق!
عزير بر حيوان خود سوار شد و به جستجوي راه منزل خويش پرداخت. در راه متوجه شد كه اوضاع مسير و خانه ها تغيير كرده و تصوير گذشته فقط به صورت رويايي در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسير و تداعي خاطرات بالاخره به خانه خود رسيد. بر درب خانه پيرزني را ديد با كمر خميده و اندامي لاغر كه گذشت ايام پوست بدنش را چروكيده و بينايي چشمانش را فرو كاسته است. ولي با اين حال در برابر مصائب دوران و جريان ماه و سال هنوز رمقي در بدن دارد. اين پيرزن مادر عزير است كه عزير او را در ايام جواني و بهار زندگي رها كرده و رفته است. عزير از پيرزن پرسيد: آيا اين خانه منزل عزير است؟ پيرزن گفت: آري اين منزل عزير است و به دنبال اين سخن صداي گريه او بلند و اشكش روان شد و گفت: عزير رفت و مردم او را فراموش كرده اند و ساليان متمادي است كه غير از تو، نام عزير را از كسي نشنيده ام. عزير گفت: من عزيرم، خدا صد سال مرا از اين جهان به وادي مردگان برد و اكنون بار ديگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.
عزير آزمايش شد
پيرزن از گفته عزير مضطرب شد و در اولين برخورد، ادعاي عزير را منكر شده، سپس گفت: عزير مرد صالح و شايسته اي بود و دعاي او همواره مستجاب مي شد. هر چيزي را كه از خدا مي خواست حاجتش بر آورده مي شد، براي هر بيماري واسطه مي شد، شفا مي گرفت. اگر تو عزير هستي از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بينا گردد. عزير دعا كرد و ناگهان مادر او بينايي و سلامت و شادابي خود را باز يافت. مادر به همسالان وي كه روزگار استخوانشان را فرسوده و جواني آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزيري را كه صد سال پيش از دست داده ايد، خدا بار ديگر او را به ما باز گردانده است. وي به همان صورت و سن و سال جواني نزد ما باز گشته است. عزير همان مرد نيرومند با بدن سالم و قوي نزد بستگان خود حاضر شد ولي اقوام عزير او را نشناختند و منكر وي شدند و ادعاي او را دروغي بزرگ شمردند و در صدد آزمايش او بر آمدند، يكي از فرزندان عزير گفت: پدر من خالي در كتف خود داشت و با اين نشان شناخته مي شد و به اين صفت معروف بود. بني اسرائيل شانه او را باز كردند، ديدند خال هنوز باقي است و با همان اوصافي كه به خاطر داشتند و يا شنيده بودند تطبيق مي كند. بني اسرائيل تصميم گرفتند كه براي اطمينان قلبي و رفع هر گونه شك و ترديد او را مورد آزمايش ديگري قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنيده ايم زماني كه بخت النصر به بيت المقدس حمله كرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماري و از آن جمله عزير تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزيري، آنچه از تورات محفوظ داري براي ما بخوان. عزير تورات را بدون هر گونه تغيير و انحراف و كم و زياد از حفظ خواند، در اين موقع بود كه بني اسرائيل، ادعاي او را تصديق و تكريم كردند و با او پيمان بستند و به وي تبريك گفتند ولي گروهي از بني اسرائيل كه در نهايت بدبختي بودند با اين وجود ايمان به حق نياوردند، بلكه به كفر خود افزودند و گفتند: "عزير پسر خداست".
نظرات شما عزیزان:
نوشته: مرتضی در: پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, |
|